* شعر که گفتم *
تو بیا و بنگر و بیازمای خود را
تا توانی بنگر و دریاب خود را
تو عشقی ، تو نابی ، بیا وبشناس خود را
در تو سهمی نباشد هیچ ، بنما خود را
تو نثری ، تو شعری ، تو آغاز هر عشقی
نگو تاریک و سهم است هر آن سو ، که تو آوازه عشقی
شعشعهٔ راه عشق بنمودیم بر راه تو
شاید شود این راه هدایتی بر راه تو
تویی در همهٔ راهها محفوظ جان
تویی در راه آشکار و نهان محبوب جان
با ستم مزن آتش بر خرمن عمر
که نیست هیچ سرمایه ای بر تو ، ارزشتر از عمر
عمر برتو کافیست نگو که اغیار کنم چیست ؟
مخراش دلها را که همان عمر بر تو فانیست
جزای عشق همین است که گفتم
که گر خراشی دلی ، محبوب جان نباشی که گفتم
گر بنمایی خود را ساده دل
رندی کردی و آشکار شد خوشدلی که گفتم
چون در آستان منی محفوظ منی
شود آشکار دیوان عشق در پناه من ، که گفتم
خواهی شوی همراز در آستان من
باید که هم سو شوی با من که گفتم!
* پریسا ختائی *