داستان هیاهوی چشمانت
خلاصه داستان هیاهوی چشمانت :
داستان راجع به دختری به اسم سوگله که قربانی قضاوت نا بجایی شده . اما توی زندگیش یه جریاناتی به وجود میاد و مسیر زندگیش به سمت و سویی دیگه سوق پیدا میکنه و… پایان خوش!
قسمت اول داستان هیاهوی چشمانت :
هوا سرد بود و بارون به شدت میبارید…
تو حال خودم نبودم درحال فکرکردن بودم که پام به تکه سنگی گیرکرد و سکندری خوردم .
تمام هیکلم گلی شده بود ! ازته دل زارزدم و گفتم : خداااااا
تواون اوضاعم سردردامونمو بریده بود.حس بدی داشتم…همه خاطرات خوشمون یهو به ذهنم
خطورکرد.الهی بمیرم من… چقدرسختی کشیدی زندگی من… سرم تیرمیکشید ازهجوم این
افکار… با فکربه این چیزاتهوعم شدید ترمیشد. بازم این معده دردای عصبی… لعنتی!تو حال خودم
بودم که صدای قدم هایی به گوشم خورد . فکرکردم توهم زدم اما با دیدن دوجفت کفش جلوی
روم سرم روکه به سنگینی یک کوه بود بالا اوردم . نگاهم به دوتا تیله سبزرنگ افتاد.دیدم که
استین مانتومو گرفت و گفت :
– خانم …خانم حالتون خوبه ؟
صدای بم وگیرایی داشت… چندلحظه بعد جلوی چشمام سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
آقای دکترصداقت به اورژانس… آقای دکتر صداقت به اورژانس
با شنیدن صدای پیجر چشمام باز شد. دیدم تاربود. دستمو بالا اوردم که یخورده چشمامو بمالم .
حدس اینکه تو بیمارستان باشم زیادسخت نبود. بادیدن اون غریبه روی کاناپه بیمارستان در
حالی که سرشو توی دستاش گرفته بود وحشت کردم و به خودم لرزیدم. ناخوداگاه دستم رفت به
سرم و گفتم : آخخخ سرممم…
پسر غریبه هول کرده از جاش بلند شد و اومد طرفم : بهوش اومدین خانم ؟
پ ن پ هنوز خوابم اینم روح القدوسه داره باهات میحرفه! هرچند همه رو تو دلم گفتم من روی
صحبت اینطوری با پسرا رو ندارم حالا غریبه هم باشه دیگه هیچی ! با حسی توام با خجالت ازش
پرسیدم : ببخشید شما منو آوردین اینجا ؟
ادامه داستان در کتاب pdf جهت دانلود…
سلام (:
داستان کوتاه قشنگی بود .
احساسات و خیلی خوب بیان کردی .
داستان خیلی قشنگی بود پریناز جان^_^
مرسی خانمی