* وصل یار *
نشد تبسمی کنم و چشمم گریان نشود
نشد خراب و ویران شوم و آباد نشوم
نشد آواز عشق بشنوم و هجران نبینم
نشد در قفسی باشم و آزادی نبینم
چه شود بشکند این قفل قفس
چه شود باز شود این در رحمت
چه کنایه چه گلایه چه مصیبت دیدیم
چه بارش چه نصیبی چه فراتر دیدیم
چه ظلمتها که انوار نشد
چه آتشها که خاموش نشد
چه نوازشها که بی رحمی نشد
چه آزارها که بی حکمت نشد
خواهم پر بزنم بروم از این دیار
بشکنم قفل قفس تا رسم به وصل یار
* پریسا ختائی *