داستان در مورد پایان زندگی بشر بر کره خاکی هست که بدستور خداوند زهدان زنان بسته و آخرین کودک بازمانده را مرگ قبض روح میکند و با خودش میبرد و مادر برای بازگرداندن جان کودکش به دنیا یک سفر تمثیلی را آغاز میکند و در رهگذار این مهم چشم و جوانی خود را از دست میدهد و در پایان سفرش وارد قنات پیر قدیمی دیار خویش شده و در انتها به وصل و مزاوجت قنات پیر درآمده و با این فداکاری آب سخاوت قنات بر زمین جاری شده و دوباره زاد و ولد زنان از سر گرفته شده و بشریت بار دیگر فرصتی پیدا کرده تا در سایه عشق و محبت و مهربانی ،کینه و دشمن را از میان برداشته و به نفرین خداوند خاتمه دهند… (سبک نگارش آن، داستانی سورئالیستی است که با ایجاد فضایی اساطیری به معرفی مظاهر باستانی هنر ایران باستان… تنظیم و نگارش یافته است.)
و بشر شرارت پیشه کرد، و برادر، برادر را کشت.
در زهدان مادران، بذر انسان نروئید و ضایع گشت و زنان جوان ناامید از تکاپوی فرزند آوری،
باز ماندند و دانستند که دیگر مادر نخواهند شد.
همه جا بوی کین بود و آتش و رنج… شفقت از بین مردمان رخت بربست و رفت…
و خشم بر اهل زمین چیره گشت…
پس خداوند بر عصیان انسان بر انسان، خشمناک گشت و زهدان زنان را خشک گردانید تا بذر جنایت هرگز نروید.
و چشمه ها را فرمان راند تا پهنۀ زمین را از آب گوارا سیراب نکنند تا زمین های حاصلخیزشان،
جامۀ سبز خویش را از تن در آورده و جامۀ سپید نمکزار در بر کنند.
بجای مهر و محبت، فقر و اندوه و تنهایی، همزاد بشر شد.
تا خورشید جهان تاب، هرگز بر زمین نور افشانی نکند.
تا که تاریکی و ظلمت، سراسر دشت محنت و غم را فرا گرفت و زمین، سیاه پوش رفتار شوم انسان شد…
در دورترین نقطه ی ربع مسکون، کلبه ای محقر، واپسین شمع را با پرتو های لرزندۀ نور،
بر بالای گهوارۀ آخرین طفل آدم، که در تب جانسوزی در حال پیوستن به ابدیت خاموش بود،
روشنایی خفیفی را بر صورت طفل، با خست تمام فرو می ریخت و اما مادرش، بیمناک و
پر تشویش به پاسداری جان طفل خود به بیداری نشسته بود و خواب را در بستن دیدگان کم فروغ خود،
پس می راند و پیوسته می کوشید تا هشیار و بیدار و بینا، بماند. و اما یلدا آن دخت سیه موی شب زنده دار،
آمده بود تا بماند و آهنگ رفتن نداشت.
هر از گاهی، نسیمی به درون کلبه نفوذ کرده و با یورش به شمع محتضر،
موجب کوتاه و بلند شدن سایۀ جسم نحیف مادر بروی دیوار های پیرامون می شد؛
ولی شمع همچو مادر، به مقاومت ادامه می داد و اشک خود را در ابراز همدردی با مادر روانه می کرد
تا واپسین قطرات اشک موم اندوه خود. مادر نیمه هوشیار با دیدگانی نیم باز،
رخسارۀ گُر گرفته از تب کودکش را به نظاره نشسته بود و نفس های نیم گرم به شماره افتادۀ طفل را به رقت تمام،
می نگریست و آهسته می گریست…
شب آمده بود تا واپسین کودک آدمی را در ظلمت خود، فرو بلعد و نشانی از بشر بر روی زمین باقی نگذارد…
که بشر خود چنین تقدیر شومی را برای خویش رقم زده بود.
خاطرات دیرین، مونس تنهایی مادر رنجور شد و ذهن او را به دوران زمان خردی کشانید…
ادامه داستان مادر به قلم حمید درکی در کتاب pdf برای دانلود
سپاس فراوان دارم از درج و چاپ و نشر آثار ادبی این کهن بوم و بر جاوید و شما عزیزانی که فرصت مغتنمی را در اختیار نویسندگان مشتاق، قرار میدهید تا بسهولت وارد جامعه فرهنگی بشوند ……متشکرم. حمید درکی
درود خوشحالیم که دیدگاه خوبتون رو میبینیم و باعث افتخار که آثار زیبایتان رو در سایت منتشر کنیم.