* دستان یخ زده من *
شد آسمان تاریک
چراغ ماه خاموش
شب بدون ماه
من و تو درآغوش
ستاره بدون نور است
در آسمان بی کران
فاصله مان دور است
در سیاهی آسمان
به پایان می رسد
این شب سیاه
باز شروع می شود
بغض و گریه و آه
خورشید بیدار می شود
در یک روز بهاری
چون مروارید غلتان میشود
این اشک های جاری
سال ها سپری شد
از بهار تا زمستون
ولی دستام یخ کردن
چون دست های زمستون
* کوثر تبرائی *
خیلی خوب بود
تنها ایرادش اینه
کاملا ادبیه و دو جمله ی آخر یهویی
عامیانه شده
ممنون از نظر خوبت کیمیاجان
خوشحالم که خوشت اومده
ازاین به بعد حتما دقت میکنم ^_^
قشنگ بود فقط تو عکسه: دستان یغ زده؟؟؟!؟ :؟
ممنون از توجهتون…
تسحیح شد… 🙂