داستان زندگی مادربزرگی هست که نوه اش مریضه واصلا قادر به حرف زدن نیست ، وضعیت مالی مناسبی هم ندارند، مادربزرگ در خانه خانم اخوان به عنوان خدمتکار مشغول به کار هست ،از یک طرفی دکتر گفته هرجوری هست هرکاری کن تا نوه اش خوشحال بشه آشپز خانم خوان که همکار مادربزرگ هست بهش پیشنهاد خریدن یک عروسک برای نوه میده تا اینکه…
چی شد آقای دکتر آیا امیدی هست، تورو خدا بهم بگین مردم از بس پیش این دکتر
و اون دکترو رفتم ، تو رو بخدا یه جواب قطعی بهم بدین ، مادر من آروم باش
اینجوری که شما پیش بری خدای ناکرده خودت سکته می کنی ، چشم آقای دکتر
من دیگه لام تا کام حرف نمی زنم ، آن و آن دهنم بستم . فقط بگید ستاره درمان
میشه ، یا نه ؟ والا مادرجان من تمام تلاشم کردم ولی بی فایده اس بهترین توصیه
من این هست که هرکاری که باعث خوشحالیش میشه و برای بهبودی مریضیش
کمک می کنه و انجام بدی و سعی می کنم هرسه روز یک باربهش سربزنم ،
داروهای جدیدش هم نوشتم حتما تهیه کن وسرساعت بهش بده ، خب مادرجان
امری نداری؟ من دیگه باید مرخص بشم ، غصه نخورخدا بزرگه ، حتما فرجی
می شه ، والا چه عرض کنم آقای دکتر؟ منم و همین یه دونه نوه بعد فوت پدرو
مادرش توی تصادف تنها یادگار ازبچه هام ستاره فقط برام موند، ستاره بعد
تصادف دیگه…
ادامه داستان مادربزگ به قلم پرستو مهاجر در کتاب pdf برای دانلود