داستان در مورد مردی هست که تمام سرمایه اش کتاب هست و جونش به جون کتاباش بسته است به طوری هر کسی که اهل کتاب نبود مسخره می کرد و کتاباش به هیچکس نمی داد تا اینکه برحسب اتفاق دچار مریضی میشه و مجبوره برای بدست آوردن پول کتاباش بفروشه و ادامه ماجرا…
از کودکی کتاب می خوند، در نوجوانی عینک بچشم زد، در جوانی ده ها مدل ریش و سبیل و موی
کوتاه و بلند بهمراه کلاه لبه دار یا بی کلاه ، همه رقم تیپ زده بود، اصلا همچنان تحت تاثیر
نویسندگان وقهرمانان کتاب قرار می گرفت که از تیپ هایی مثل صمد بهرنگی گرفته تا
سیبیل استالینی یا مثل نیچه ، مانند یک هنر پیشه تاتر و سینما ، تیپ می زد، گاهی کراواتی بود،
و زمانی از دستمال گردن استفاده می کرد. خلاصه ناصر، فرزند کتاب بود خودش می گفت:
با کتاب ازدواج کرده و بجز اون نمی تونه با زنی گرم بگیره، معشوقه من کتاب باشد
معشوقه به عادیت که دادست. اهل اهدای کتاب نبود و همه درخواست های
علاقه مندان و نیازمندان به کتبی که داشت رد می کرد و می گفت: مثل من شلوار نخرید ،
بجاش برید کتاب بخرید. مگر شما شلوارتو به من می دی که من به تو کتاب بدم.
اما خدا وکیلی هر وقت از کسی کتاب می گرفت ،تا جایی که برایش مقدور بود ،
اونو به صاحبش پس نمی داد. ناصر دنیای خاص خودش رو داشت ، دنیای کتاب
بیشتر موضوعات مورد علاقه اون: رمان و تاریخی و فلسفی و… این اواخر یعنی
بعد از 40 سالگی کتب ادبی ، عرفانی اونو تحت تاثیر فراوانی قرار داده بود. بخاطر کتابخوانی ،
کار در شرکت و رها کرد ، بیمه نداشت و به سختی امرارمعاش می کرد ،
خانه به دوش بود و کم کم هزینه های زندگی می رفت تا بکلی ناصر رو از پا بیندازه.
آن روز عصر وارد مطب پزشک داخلی شد و منتظر…
ادامه داستان آقای کتاب به قلم حمید درکی در کتاب pdf برای دانلود