داستان کوتاه بانوی موتور سوار از حمید درکی

داستان بانوی موتور سوار به قلم حمید درکی

خلاصه داستان بانوی موتور سوار به قلم حمید درکی

داستان در مورد دختر موتور سواری هست که پی جریانی موتورش دزیده میشه پدرش نابیناس داخل موتور انسولین هست ، چون پدرش باید انسولین تزریق کنه اما انسولین داخل جعبه موتور که دزدیده شده و ادامه ماجرا…

قسمت اول داستان بانوی موتور سوار به قلم حمید درکی

زهرا دختری 17 ساله بود که در کنار پدرش اوستا یدالله بنا و نیز مادرش محترم بانو که در خانه به او بانو صدا می زدند،

زندگی نسبتا سختی را در روستاهایشان حسین آباد واقع در 12 کیلومتری شمال غربی شهر،

پشت سرمی گذاشت و درایام تحصیل بود به همراه پدرش مسیر رفت و آمد به دبیرستان مرکزی شهر

را با موتور سیکلت اوستا یدالله طی کند، کم کم توانست تا مهارت لازم را در رانندگی آن وسیله بدست آورد.

و حتی گاهی اوقات به تنهایی مسیر 12 کیلومتری را جهت انجام امور زندگی طی می کرد،

اوستا یدالله که بنای ساختمان بود بسیار سیگار استعمال می کرد و برخلاف نصایح بانو همسرش و زهرا،

روزی یک پاکت سیگار دود می نمود و هرگز در دوران عمر خود درصورت عارضه بیماری،

دارو مصرف نمی کرد و بسیار سختکوش و کاری بود و دمی استراحت نداشت .

در محله همیشه در مراسم جشن یا عزاداری ، با ساز و نی خود اهالی را سرگرم می نمود

و مهارت خوبی در نوازندگی بدست آوره بود . روزی حال جسمانی او به شدت وخیم شد،

و در اندک زمانی بینایی دو چشم خود را از دست داد و بعد از انجام معاینات پزشکی معلوم شد که

او دچار عارضه دیابت نوع سوم شده است و دیگر قادر به کار بنایی نبود و هزینه تامین داروی انسولین

جهت تزریق روزانه او بر دوش زهرا دخترش و بانو افتاد. زهرا هر روز با موتور سیکلت به شهر می رفت

و کم کم به کار مسافر کشی پرداخت و با ناملایمات بسیاری دست و پنجه نرم کرد،

روزی پدرش او را صدا زد و گفت : زهرا جان دخترم، بسیار شرمندم که به این وضع گرفتار شدم،

و باعث زحمت تو و مادرت بانو شدم شاید خواست خداست که من در میانسالی باید از نعمت بینایی بی بهره باشم.

یدالله درحالیکه سر خود را به پایین انداخته بود ، چند قطره اشک از گونه هایش جاری شد . زهرا او را درآغوش کشید

و گفت : پدر لازم نیست غصه چیزی را بخوری من که نمردم ، کنار تو و بانو هستم .

شما یک عمر برای تامین نیاز من کار کردی، منم وظیفه دارم به شما کمک کنم. نگران چیزی نباش

بانو مادر زهرا درحالیکه چینی به پیشانی خود داده بود و نمی توانست نگرانی خود را پنهان نماید

گفت : دخترم تو الان باید کلاس آخر دبیرستان رو تمام کنی ولی…

ادامه داستان بانوی موتور سوار به قلم حمید درکی در کتاب pdf برای دانلود

دانلود داستان بانوی موتور سوار به قلم حمید درکی