♥ ژانر داستان : عاشقانه – احساسی – خیانت
♥ تعداد صفحات : 3
♥ حجم : 311 kb
♥ ساخته شده : pdf
برای مشاهده و دانلود کتاب به ادامه مطلب مراجعه کنید…
داستان عشق نفرتی :
دختر و پسر جوانی دست در دست هم از خیابانی عبور می کردند…
جلوی ویترین مغازه ای می ایستند…
دختر : وای چه مانتوی قشنگی…
پسر : عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری ؟
وارد مغازه می شوند دختر مانتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر : ببخشید قیمت مانتو چنده ؟
فروشنده : 280 هزار تومان
پسر : باشه میخرمش…
دختر : آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری ؟
پسر : پس اندازه چند ماهه ام هست نگران نباش !
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند…
دختر : ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی…
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه :
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم…
بعد از خرید مانتو هردو روانه پارک شدند…
پسر : عزیزم من رو دوست داری ؟
دختر : آره
پسر : چقدر ؟
دختر : خیلی…
پسر : یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی ؟
دختر : خوب معلومه نه !
یک فالگیر به آن ها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد
فالگیر : بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
فالگیر : عاشق یک پسر جوان یک پسر قد بلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر می ایستد و میگوید :
او را میشناسم همین حالا از او مانتو خریدیم
دختر سرش را پایین می اندازد
پسر : تو اون مانتو رو نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی…
چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا ؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی مانتوی مورد علاقه اش رو هم با خود نبرد !
پایان…