(این داستان به دست نویسنده در حال تایپ می باشد – بزودی از لاو کده)
داستان یه نفر هست
خلاصه داستان یه نفر هست :
دررابطه با دختری که شخصیت متغیری داره… هم خجالتیه هم غرغروئه هم پرروئه هم عاشقه… اما اتفاقات بعضی وقتا از پا میندازتش… پایان شاید خوش شایدم بد !
(این داستان به دست نویسنده در حال تایپ می باشد – بزودی از لاو کده)
قسمت اول داستان یه نفر هست :
1 مهر 95 با صلوات مامان از زیر قران رد شدم و ازش خداحافظی کردم و صورتمو بوسید.
باباهم اومد وسوار ماشین شدیم و به سمت مدرسه راه افتادیم
از خونه تاالان دارم فکرمیکنم…خب مدرسه جدید ثبتنام کردم بالاخره! پووووف…
خدا لعنت نکنه مدیر محترم رو ؟ خب چی میشد ظرفیت رشته ریاضی تکمیل میشد همون مدرسه میموندیم؟ هااا ؟؟؟
مسئولین چرا پاسخگو نیستن؟ قزمیت بدبخت ! همینطور با خودم حرف میزدم و طبق عادت ناخنامو میجویدم.
کم کم داشتم به مد نزدیک میشدم رسیدم دم مدرسه و با یه بسم الله از ماشین پیاده شدم.
بابا صدام کرد : – برو به امید خدا دخترم… روز اولی سوتی ندی دست کادر اموزشی هااااا
چشمامو رو هم گذاشتم و گفتم : باشه… خدافظ
واسم دست تکون داد و دور شد. ازهمون اولم بلد نبودم ابراز احساس کنم…نمیدونم شاید خجالت میکشیدم!
به رفتنش نگاه کردم…تودلم صلوات فرستادم و به طرف درب ورودی راه افتادم.
توی همین ثانیه هایی که داشتم میرفتم همش با خودم میگفتم سرسنگین باش سوگل! الکی نیشت وا نشه هاااا…
مغرور باش!الان وقتشه به خودت ثابت کنی که تو هم میتونی مغرور باشی.
از درمدسه که وارد شدم چشم چرخوندم و هیچ قیافه اشنایی ندیدم! اه…
همیشه از اینکه نگاه ها خیره بمونه روم بدم میومد!اخمامو تو هم بود و همین باعث شد قیافم تخس شه.
یه گوشه وایستاده بودم و داشتم به کفشای خوشگل جدیدم نگاه میکردم و با خودم موزیکای طلیسچی رو زمزمه میکردم
سرمو آوردم بالا و یهو… قوم یاجوج ماجوج رو دیدم…با جیغ رفتم طرفشون وهرچی تاالان پرستیژ مغرور بودن رو حفظ کردم دود شد رفت هوا!!!
زینب و طناز و سارا و ندا و مریم… یکی یکی بغلشون کردم و چلوندمشون. درسته فقط یکسال هم کلاسی بودیم
اما هممون با هم اتیش میسوزوندیم و تمام خنده و ناراحتیامون با هم بود.دور هم وایستاده بودیم و داشتیم
راجع به این و اون نظر میدادیم. من قدم کوتاه بود نسبت به بقیه (۱۶۰ کوتاهه؟ :/ ) مثل نخودی بینشون بودم.
– طناز : هوووییییی سوگل چه غلطی میکنی بیا بیرون از فاز مزخرفت
دستم به سرش که نمیرسید زدم تو بازوش و گفتم : هوییی تو کلاته بی ریخت مگه نمیبینی هنوز اثرش تازه ست هرچی زدم پروندی که سه نقطه ؟
بقیه بچه ها هم پوکیده بودن ازخنده خوشم میاد به ترک دیوار هم میخندیم درهمین حین یه دختری با یونیفرم فجیعا تنگ از جلومون رد شد
و همچین قر دادو با ناز نگامون کرد… چشام افتاد کف زمین بعد 2 ثانیه از حرکاتش غش کردم از خنده. حالا نخند کی بخند…
اوه اوه زنگ صبحگاهی هم خورد و رفتیم بسـوی صف!مثل منگلا دنبال صفمون میگشتیم آخرشم رفتیم همینطوری یجایی وایستادیم.
طبق معمول نطق مدیر محترم شروع شد و داشتن توصیه های لازم رو میگفتن!یعنی بعداز 10 سال درس خوندن
هنوز نتونستم فازشونو درک کنم که چرا حرفای تکراری رو همش میگن!بااینکه میدونن هیشکدوم از ماها گوشمون بدهکار نیست!
کلاس بندی رو شروع کردن و من خداخدا میکردم اسم سیما جزو لیست باشه میدونستم ثبتنام کرده اما هنوز نیومده بود!
مدیر شروع به خوندن اسامی کرد و بچه ها یکی یکی میرفتن!نوبت به کلاس سوم ریاضی رسید :
– احمدی ، انوری ، علوی ، عظیمی ، پورمحمدی ، امیری…
بالاخره اسم منم خونده شد و رفتیم سرکلاسمون…
(این داستان به دست نویسنده در حال تایپ می باشد – بزودی از لاو کده)