داستان انگشتر
خلاصه داستان انگشتر :
داستان کوتاه انگشتر در مورد یه خانواده حاج نصرت هست حاجی مرد با خدایی بود که توی بازارچه فرش یزد یه حجره داشت حاجی یه انگشتر داشت معروف به انگشتر حاج نصرت این انگشتر ماله جد بزرگ حاجی بود که اسم اونم نصرت بود از قدیم این انگشتر به مشکل گشا معروف بود روی انگشتر نام حضرت عباس نفش بسته بود و هرکسی مشکلی داشت این انگشتر مشکلشو حل میکرد جاج نصرت همیشه ذکر لبش حضرت عباس و مصیبتش بود اسم پسرشم ابوالفضل گذاشته بود تا خادم دربار امام حسین باشه. اما ابوالفضل جوری نمیشه که حاج نصرت انتظار داشته. همیشه میگفت عموم عباس باب الحوائجه هرکی رفته دم در خونش دست خالی برنگشته حاجی دورترین سفری که رفته بود مشهد بود و تا آخرین لحظات عمرش در آرزوی رفتن به کربلا میمونه و… حاجی فوت میکنه و انگشترش گم میشه…
قسمت اول داستان انگشتر :
به ژولیده نیشابوری گفتند به صورت بداهه شعری بگو درباره حضرت عباس علیه
السلام که 5 عدد کلمه (چشم) درش به کار رفته باشد. این شاعر اهل بیت علیهم السلام
شعری سرود که 10 کلمه چشم در آن به کار رفته بود.
*
چشم ها از هیبت چشمم، به پیچ و تاب بود
محو چشمم، چشم ها و چشم من بر آب بود
چشم گفتم، چشم دادم، چشم پوشیدم، ز آب
من سراپا چشم و چشمم جانب ارباب بود
*
دانای کل حاجی کرکره ی حجره رو میده بالا
– بسم الله خدایا با توکل به تو
در حجره رو باز کرد و داخل شد عادت داشت همیشه وقتی که حجره رو باز میکرد بسم الله
میگفت سه بار آیه الکرسی میخوند بعد رزق روز رو میسپار دست اون بالایی و متوسل میشد به
امام حسین. اول صبح بگویید حسین جان رخصت تا که رزق از کرم سفره ی ارباب رسد.
زمان مدرسه بود و شاگردش چون مدرسه میرفت صبح ها نمیتونست بیاد.
شاگردش امیر پسر شونزده ساله ایی بود که دوسال پیش پدرش رو از دست داده بود و با مادر
و دوتا خواهرش زندگی میکرد مادرش مریض بود و امیر تنها نان آور خانواده. دو سال رو بخاطر
فوت پدرش نتونسته بود درسش رو بخونه اما حاجی زیر پرو بالشو گرفت هم توی حجره بهش
کار داد هم مخارج درس و مدرسه امیرو داد امیرهم بخاطر همین لطف ها خودشو مدیون حاج
نصرت میدونست و با خودش عهد کرده بود که یه روزی این لطف حاج نصرت رو جبران کنه.
توی حجره ی حاجی بجز خودشو امیر مش رحیم هم کار میکرد و شب ها هم همونجا توی
حجره میموند مش رحیم خانوادشو از دست داده بود و الان تک و تنها توی حجره حاجی یه
اتاقک داشت و همونجا زندگی میکرد.
– مش رحیم ؟! مش رحیم کجایی
-بله حاجی…
ادامه داستان در کتاب pdf جهت دانلود…
بسیار زیبا بود، ممنونم از شما
🙂
علی جان یه پیشنهاد
چرا برای رمان و داستان ها کادر نمیذاری؟؟؟
این کار باعث زیبایی بیشتر ظاهر داستان میشه 🙂
لذت خوندن داستان و رمان تو همین ساده بودن محیط کتاب هست…
کادر باعث شلوغی و خسته کننده میشه !