داستان در مورد یک دختره و پسره هست که از بچگی باهم بودن و باهم بزرگ شدن که در یک دوره زمانی سر یه سری اتفاقات باعث سوء تفاهم و جدایی این دوتا زوج عاشق شده… اما مدت زیادی طول نمیکشه که دوباره به هم می رسند و یک زندگی رمانتیک و عاشقانه تشکیل میدند و باهم به خوبی و خوشی به زندگی ادامه میدند…
قسمت اول رمان زندگی عاشقانه :
همه چی به خوبی پیش میرفت و 15 سالی میشد که باهم ،
کنار هم بودیم… من علی امسال 16 ساله شده بودم و عشقم
باران هم که از بچگی باهم بودیم و باهم بزرگ شدیم یه سال ازم
کوچک تر بود و اونم امسال 15 ساله میشد.. یه ماه مونده بود به تولدش
که احساس میکردم امسال فرق میکنه مث سال های پیش نیست !
یه حسی بود تو قلبم مث حس بی تفاوتی ، دیگه انگاری من تو چشم
باران هیچ ارزشی نداشتم نسبت به من خیلی بی تفاوت شده بود و دیگه
بهم پیام نمیداد و زنگ میزدم بیشتر وقتا به بهونه اینکه درس داشتم یا
تو کلاس بودم و… به تماس هام جواب نمیداد ! گذشت و گذشت…
تا اینکه 1 هفته مونده بود به تولدش که همش لحظه شماری میکردم
الان زنگ میزنه… آخه هر سال باهم دوتایی چند روز مونده به تولدش
میرفتیم بیرون و تدارکات تولدش رو میدیدیم… گذشت و 5 روز مونده بود
به تولدش که صدای زنگ گوشیم به گوشم رسید…
با خوشحالی گوشیو نگاه کردم دیدم آره خودشه ، سریع جواب دادم..
من : الووو جانم…
– صدای مادرش بود که از پشت تلفن به گوشم میرسید !
من : مامان جان خوبین ؟ باران خوبه ؟
– ممنون… علی فقط یه خواهش داشتم ازت…
من : جانم بفرمایین ؟ تدارکات تولد باران ؟ رو چشمم…
– نه علی جان یه خواهش دیگه ازت داشتم ! دیگه خواهشا باران رو فراموش کن…
من : آخه چرا ؟ چی شده ؟
ما که همدیگه رو دوس داشتیم خواهش میکنم از هم جدامون نکنین
– ولی باران دیگه تورو نمیخواد چند وقتی میشه که یکی دیگه رو در نظر داره…
اینو که شنیدم بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم و با خودم تو فکر رفتم…
ادامه ی رمان در کتاب pdf جهت دانلود…
آرشیو تمامی داستان و رمان های علی روشن