رمان به یادم آور
خلاصه رمان به یادم آور :
داستان در مورد دختری به نام بهاره ست ، شیطون و پر سر و زبون ، با استعداد در زمینه برنامه نویسی و کد نویسی ، سرگرد آرمان امیریان به عنوان محافظ بهاره وارد زندگیش میشه ، چند وقت بعد اتفاقی برای بهاره میوفته که باعث میشه زندگیش تغییر کنه…
قسمت اول رمان به یادم آور :
من – سلامممم بر اهل خونه . کسی هس ؟
مامانم در حالی که کفگیر تو دستش بود ، از آشپزخونه اومد بیرون
مامانم – سلام عزیزم. خوبی ؟
رفتم و گونشو بوسیدم
من – قربونت ، فدات شم
مامانم – عه خدا نکنه بچه جون
من -پس بابا کو ؟
مامانم – میدونی که همش سرش به گل و گیاهاش بنده
بابام در حالی که یک گلدون دستش بود از تو حیاط اومد
بابام – به سلام دختر بابا
من – سلام بر بابای دختر. خوبین ؟
بابام – خوبم عزیزم
مامانم – منم خوبم
خندیدم ، رفتم و لپ همشونو تف مالی کردم ،
مامانم – برو یه استراحتی بکن بعد بیا ناهار
من – چشششم
مامانم – چشمت بی بلا !
از پله ها رفتم بالا ، تو اتاق خوشگل و مامانی خودم. ست قرمز و مشکی داشت ،
روبه روی در پنجره بزرگی بود و یه بالکن فسقلی داشت ، یه تخت یه نفره جمع و جور مشکی و رگه هایی از قرمز ،
دیوار ها هم قرمز با خال های مشکی که خودم رنگ کرده بودم. بقل تختم یه عسلی کوشولو بود.
رو به روش در توالت و بقل در توالت میز آرایش با آینه قدی بزرگ بود. و کنار اونم میز و صندلی کار بود.
بقل در ورودی هم کمد لباسام بود. همین جوری با لباس خودمو پهن تختم کردم.
چشم خورد به لوستر کوچولو کنفی بالا سرم. خلاقیت خودم بود. یه بوس به خلاقیتم فرستادمو خوابم برد
خررررررررر پففففففف
– بهار مامان بیا ناهار…
-ب هااااااار …
– بهااااااااااااااار
صدای باز شدن در اومد
– عه ببخشید مامان خواب بودی ؟!
– هوم ؟
– هیچی بخواب عزیزم
– نه مامانی میام
– باشه پس من میرم
یه لبخندی زدم و مامانم رفت ، من هنو خوابمممم میاااد. با بی حوصلگی بلند شدم و رفتم توالت ،
از آینه توالت مثل این آمازونی ها شده بودم .چشم ها پف کرده. مو ها پریشون ، از همون جا رفتم حموم یه دوشی بگیرم.
پنج دقیقه هم طول نکشید اومدم بیرون ، البته تا یه ربع بعدش فقط داشتم خودمو و خروار موهامو خشک میکردم.
چرا من این موها رو کوتاه نمیکنم؟ به شدت متنفر بودم موهام خیس باشن.
واسه همین یه روسری حوله ای برداشتم و موهامو جمع کردم و دورش پیچوندم. آخیییش .
از تو کشو لباسام یه نیم آستین توت فرنگی و شلوار ستش رو برداشتم و رفتم پایین. مامان و بابا منتظر من بودن ولی این پسرا عین چی میخوردن.
– به سلام بر اهل خانواده
– سلام بابا جون بیا بشین
به صندلی کنارش اشاره کرد ، اون دو تا مثل چی داشتن می لمبوندن
– اون غذا مال شماست به خد ا!
بهراد زد به گلوش و سرفه اش گرفت ، کم مونده بود که خفه شه که بابام از اون ور چنان به پشتش زد که ستون فقراتش فک کنم از هم پاشید
بهراد : عه بابا آروم تر
من – خو آروم بخور
بعد بی هیچ حرفی ناهارمون رو خوردیم. بعد غذا میز رو جمع کردم و مشغول سابیدم ظرف ها شدم.
بابا رفت حیاط ، مامان تلویزیون میدید ، اون دو تا گوریل هم مثله چی گرفته بودن رو مبلا خوابیده بودن.
بعد که کارام تموم شد رفتم بالا. نشستم رو صندلی میز آرایشم و سشوار رو برداشتم و افتادم به جون این مو ها .
بهراد همیشه می گفت از پشمای گوسفند بیشتر مو دارم. البته که گوسفند خودشه ولی موهام خدایی زیاد و زبر و مجعد بودن.
دو قسمت کرده بودم موهامو و شونه میکردم. اصلا شونه نمی شد . اعصابم خورد شد و شونه رو پرت کردم رو تخت. بعدم خودم ولو شدم.
یه فکری به ذهنم رسید . شونه و کش سر مو برداشتم و رفتم تو هال. مامان همچنان داشت تو کانالای تلویزیون سیر میکرد .
اومدم جلوش واستادم و قیافه مو مظلوم کردم. مامان هم با دیدن شونه و کش و موهای آشفته ام، با لبخند گفت که برم پیشش بشینم.
منم یه پارچه از تو آشپز خونه برداشتم و انداختم رو زمین جلوی مامان و نشستم جلوش. مامانم هم آروم و با آرامش موهامو شونه میکرد.
اگه همین داداشای گرامی نبودن تا الان موهامو کوتاه کرده بودم. اووف . از آخر هم مامان یه بافت خوشگل واسم زد.
یه بوس کوچولو بهش زدم و پارچه و موهای ریخته رو مامانم جمع کرد و انداخت سطل آشغال.
من موندم این همه که کنده میشه چرا باز هم زیادن؟
رفتم تو اتاقم و نشستم رو تختم. لپ تاپمو برداشتم و کارای شرکت رو انجام دادم.
شرکت مون یه شرکت نرم افزار سازی سخت افزاری و برنامه نویسی کامپیوتر بود. عاشق کارم بودم .
لیسانس مهندسی کامپیوتر داشتم. میخواستم واسه فوق هم بخونم که رفتم سر کار وقت نشد.
بماند که واسه لیسانسم هم درس نمیخوندم زیاد! بهرام داداش بزرگم ازدواج کرده و الان در سفر به سر می برن.
بهراد و بهزاد دو قلو ان. شباهت زیادی بهم دارن ولی اخلاقاشون…!
بچه فسقلی خانواده هم منم. بهاره. چشم و ابرو مشکی! صورتم گردالو و دماغم هم بد نیس خوبه.
چشام هم درشته. موهام هم خرمایی. منتها از این خرما سیاه ها! خوشگل بودم دیگه.
پپسی هم گرون شده خخ. وضع مالیمون بد نبود. شرکت رو خودم زده بودم حتی یه ذره هم از بابام پول نگرفتم .
دوست داشتم مستقل باشم. رفتم رو تختم و خوابم برد.
خرررررررررر پفففففففففففف…
ادامه ی رمان در کتاب pdf جهت دانلود…
دانلود رمان به یادم آور
بهاره رمانت عالی بود اون قسمت که با ارمان رو به رو میشی بعد پیدا شدنت کلی گریه کردم خیلی قشنگ بود در کل حال دلمو عوض کردی با شوخی هات خیلی مشتاق بودم ارمان جذابت رو ببینم ک چه چجور شخصیتی داره😁