خلاصه رمان خانم خاص و آقای مهربون :
داستان در مورد یه دختر و پسر به اسم سارا و امیر هست که در 2 خانواده خیلی صمیمی کنار هم بزرگ شدن و بعد از سالها اتفاقی میوفته که باعث تغییر دیدگاه این دو خانواده نسبت به هم میشه و در نهایت…. پیشنهاد میشه رمان رو تا آخر بخونید تا بدونید چه اتفاقاتی افتاده و چی شده…
قسمت اول رمان خانم خاص و آقای مهربون :
من : امیر 18 ساله…
دختر : سارا 14 ساله…
نسبت خانوادگی : پسر عمه – دختر دایی
خانواده ما یه خانواده 3 نفره بود..
من – مامانم : مینا – بابام : محمد
خانواده داییم اینا هم مثل ما یه خانواده 3 نفره بود…
سارا – زنداییم : زهرا – داییم : مهدی
دایی مهدی تنها داداشی مامانم بود که دو سال از مامانم کوچک تر بود…
این خانواده یعنی خانواده مامانم و دایی گذشته تلخی داشتن..
اینطور که مامانم همیشه برام تعریف میکرده ، دایی مهدی وقتی 14 سالش بود
و مامانم هم دو سال ازش بزرگتر که 16 سالش میشد
مامان و باباشون سره یه تصادف رانندگی تو جاده فوت شدند
البته موقع تصادف مامانم و دایی مهدی توی خونه پیش مامان بزرگشون بودن
که خبر تصادف و فوت شدن مامان و باباشونو بهشون میرسونن
که مامان بزرگشون با شنیدن اون خبر سکته قلبی میکنه و اونم فوت میکنه..
بعدش عموشون ، مامان و دایی رو میبره خونه خودش و مث بچه های خودش بزرگ میکنه و خونه بخت میفرسته و…
که الان اون دوتا بچه های خوشبخت مامانم و دایی مهدی هستش که خانواده من و سارا رو تشکیل دادند…
مامان و دایی مهدی هرچند که گذشته تلخی داشتند و خیلی سخت ها کشیدن
اما باز همدیگه رو رها نکردند و کنار هم بودند و همچنان هم هستند و خیلی هم باهم صمیمی هستن و همدیگه رو دوس دارن..
و این صمیمیت مامان و دایی باعث شده که خانواده ما هم باهم صمیمی تر باشند
و این صمیمیت خانوادمون باعث صمیمیت من و سارا شده…
از اینکه خانوادمون باهم صمیمی بود من و سارا هم از بچگی باهم بزرگ شدیم
تو خانوادمون کسی جز سارا هم سن و هم بازیم نبود !
و صمیمیت خانوادمون هم باعث شده منم با سارا خیلی صمیمی شم…
وقتی بچه بودیم تا جایی که یادم میاد همش یا من خونه دایی بودم یا سارا تو خونه ما بود و همش باهم بازی میکردیم.
که البته اینم بگم خونه ما و دایی همون خونه پدریشونه که همون موقع عموشون نو ساخت و دو طبقش کرده و داده بهشون..
این عمو خان هم وضع مالی خوبی داره و هنوزم به مامان و دایی به خوبی میرسه…
خونه ما طبقه اوله و خونه دایی هم طبقه دوم که یه حیاط بزرگی هم داره…
من و سارا هم تو این خونه و حیاط باهم بازی میکردیم و کنار هم بزرگ شدیم…
زنداییم و داییم هم منو مث بچه ی خودشون ، مامانم و بابام هم سارا رو مث بچه ی خودشون میبینن
در حدی که من تا این سن 18 سالم هنوزم زنداییم محرم و پسر خودش میدونه
و باهام دست میده و ازم چادر و روسری سر نمیکنه !
حتی تو غمگینی و ناراحتیام آغوشش میگیره و درد دلم میکنه…
بابام هم همینطور سارا رو محرم و دختر خودش میدونه و سارا هم
باهاش دست میده و ازش چادر و شال و روسری سر نمیکنه !
کلا یه همچین خانواده صمیمی ای داریم باهم…
اما من و سارا با اینکه از بچگی باهم بزرگ شدیم و هنوزم همدیگه رو محرم هم میدونیم..
ولی هیچ حس خواهر و برادری به هم نداشتیم و نداریم !
من و سارا همیشه همدیگه رو دوست هم میدونستیم و تا الان هم همینطور..
نمیدونم مامان و باباهامونم از این حسمون با خبر هستن یا نه !
تو بچگی که هیچ ! وقتی بزرگتر شدم همیشه یه حس عجیبی
تو دلم بود و حس میکردم سارا رو جور دیگه ای دوس دارم…
و بخاطر این حسم همیشه تو دلم (خانم خاصم) میگفتم ، اما هیچوقت….
ادامه ی رمان در کتاب pdf جهت دانلود…
دانلود رمان خانم خاص و آقای مهربون
آرشیو تمامی داستان و رمان های علی روشن