♥ ژانر داستان : احساسی – غمگین
♥ نویسنده : alone کاربر انجمن لاو کده
♥ تعداد صفحات : 5
♥ حجم : 330 kb
♥ ساخته شده : pdf
♥ تایپ شده : http://forum.mylovekade.ir/thread-353.html
♥ خلاصه داستان : این داستان یک داستان نیست ! برگرفته از زندگی شخصی یکی از آشناهامون هست که در یک روز بی انتظار لحظه دلخراشانه مرگ پدرش رو جلو چشمش دیده و این داستان رو هم از زبون خودش می نویسم…
برای مشاهده و دانلود کتاب به ادامه مطلب مراجعه کنید…
قسمت اول داستان مرگ و زندگی :
تازه ماشین خریده بودیم ، صبح پس از اینکه دختر وروجکم رو از کلاس نقاشی برداشتیم…
به شوهرم گفتم حالا که امروز بیکاری بریم یه سری به خونه پدرم اینا بزنیم..
تو راه بودیم ، به شوهرم گفتم بپیچ سمت بازارچه ، یه چیزی تو دستمون بخریم بعد بریم..
نزدیکی بازارچه بودیم ، بی انتظار چشمم افتاد به پدرم که دو دستش هم پر کیسه میوه و خوراکی و وسایل بود !
ماشینو نگه داشتیم و صداش کردیم اومد ، بعد سلام و اهوال پرسی پدرم سوار ماشین شد..
راهی خونه پدرم شدیم و تو راه هم یه مقدار در مورد اینکه چرا اینقدر کارهای سنگین و میکنی و.. با پدرم بحث کردم !
پدرم همش میگفت عادتمه همیشه باید اینطوری خودم دنبال خرید و وسایل برم.. و…
رسیدیم خونه ، پدرم اینا هنوز صبحونه نخورده بودن ! مادرم سریع سفره رو پهن کرد
دختر وروجکم داشت بازی میکرد و با اسرار پدرم ماهم جمع شدیم دور سفره و یه بار هم صبحونه رو با اینا خوردیم…
صبحونه تموم شد و سفره رو جمع کردیم ، پدرم داشت با نوه وروجکش بازی میکرد و ماهم مشغول صحبت بودیم
که یکدفعه یه صدای عجیبی به گوشم رسید !
تا برگشتم دیدم پدرم بی حال رو مبل افتاده !
پا شدم خدا خدااا میکردم و رفتم سمتش ، شوهرم و مادرم هم سریع اومدن و با کمک هم پدرمو رو زمین دراز کشوندیم..
دیگه هممون زده بودیم زیر گریههه.. پدرم دهنش قفل شده !
دیگه نمیتونست نفس بکشه ! تو همون لحظه یکدفعه نفسش کاملا رفت و دیگه حتی نبضش هم نمی زد !
با صدای داد و بیداد و گریههه ما همسایه ها خودشونو رسوندن و هرکی نگاه کرد با گریه گفت تموم شده خدا رحمتش کنه..
ادامه داستان در کتاب pdf…
😢😢
😢😢