ژانر داستان : احساسی – دردناک
نویسنده : alone کاربر انجمن لاو کده
تعداد صفحات : 7
حجم : 299 kb
ساخته شده : pdf
تایپ شده : http://forum.mylovekade.ir/thread-688.html
خلاصه داستان : این داستان یک داستان نیست بر گرفته از زندگی شخصی خودم هست که در کودکی بخاطر یک اتفاق ساده دل و غرورم شکست و این موضوع تو زندگیم خیلی تاثیر گزار شد که این داستان رو هم بر این اساس مینویسم… اگه دوست دارید بدونید اتفاق چی بوده که باعث شکستن دل و غرورم شده ! لطفا داستان رو تا آخر بخونید…
برای مشاهده و دانلود کتاب به ادامه مطلب مراجعه کنید…
قسمت اول داستان غرور کودکانه :
صبح یکی از روزهای تابستون بود ،
ساعت حدود 9 صبح با صدای بابا که صدام میزد از خواب بلند شدم…
– امیر… امیر جان… پسرم ؟
چشمامو به سختی باز کردم ، با صدای گرفته و خواب آلود…
جانم بابا ؟
– پسرم پاشو بریم مغازه…
نه بابا من نمیام خیلی خوابم میاد…
– پاشو پسرم یه خبر خوب دارم واست ، اکبر آقا کامپیوتر خریده ، امروز قراره بیارنش مغازه..
اینو که شنیدم بی انتظار سریع پاشدم یه آب به دست و صورتم زدم و حاضر شدم…
اون موقع من همش 8 سالم بود ، به کامپیوتر علاقه زیادی داشتم ،
با اینکه خودم کامپیوتر داشتم ولی دوست داشتم حتی واسه یه بار هم
که شده پشت کامپیوتر دوست و آشنا هامون بشینم و بازی کنم…
بابا یه مغازه املاکی تقریبا در مرکزهای شهر داشت و منم در تابستون
بیشتر وقت ها میرفتم جلوی مغازه بابا دوچرخه سواری میکردم ،
اکبر آقا هم تابلو ساز بود که با مغازش همسایه دیوار به دیوار بودیم !
از خونه به سمت مغازه حرکت کردیم…
منم از ذوق کامپیوتر تو خونه صبحونه نخورده بودم که سر راه بابا واسم یه سنگک و حلوا خرید ،
از اونجایی که خونمون بالاشهره و تا مرکز شهر فاصله زیادی داره
منم گفتم از فرصت استفاده کنم و تو این مسیر صبحونمو تو ماشین خوردم که دیگه
وقتی رسیدیم مغازه یه راست سمت کامپیوتر برم…
رسیدیم به مغازه ، بابا داشت ماشین رو پارک میکرد که من سریع پیاده شدم و بدو رفتم مغازه اکبر آقا…
رفتم تو مغازه اکبر آقا ، دیدم بله کامپیوترو آوردن ، کامیار شاگرد اکبر آقا سر پا ایستاده بود ،
یه آقای چاقی هم پشت کامپیوتر نشسته بود و اکبر آقا هم بغل دست اون نشسته بود ،
ظاهرا داشتن برنامه هاشو نصب میکردن و اون آقا هم به اکبر آقا شرح میداد…
ادامه داستان در کتاب pdf برای دانلود…