شاید زندگی برای همه به یک شکلی سخت و عذاب آور باشد، اما گاهی برای یک نفر ممکنه همهی اتفاقات رخ دهد به شکلی که هیچ توانی برای اداره زندگی خود نداشته باشد.
با دیدنش از پشت شیشه کافه با ذوق به سمتش حرکت کردم درب کافه رو باز کردم و وارد شدم.
هنوز من رو ندیده بود، با لبخند همیشگیش به گارسون اشاره کرد و چیزی بهش گفت،
همون لحظه وارد کافه شدم و پشتش رد شدم اما صداش رو نشنیدم،
نمیدونم چه چیزی باعث شد که کمی دورتر توی کافه بشینم.
قهوهایی سفارش دادم و آروم آروم داشتم میخوردم و به خودم بخاطر شک بیجام لعنت میفرستادم
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم اما همون لحظه دیدم اون چیزی که نباید میدیدم.
جا خورده و با حیرت نگاهشان میکردم، باورم نمیشد بعد از اینهمه سال حالا هردوتاشون دورم بزنند!
اشک هام بی مهابا فرو میریختند، دو قدم بر داشتم، هنوز در آغوش هم بودند،
با نوک انگشت روی شونهاش زدم با تندی به سمتم برگشت.
تند تند پلک میزد؛انگار نمیخواست باور کند، اشک هام رو به تندی با پشت دست پاک کردم
و همون لحظه دستم را بالا اوردم و محکم توی گوشش کوبیدم:
حیف اسم خواهر که من برای تو استفاده میکردم! حیف!! حالم ازت بهم میخوره نگار همدانی!
هنوز حرصم خالی نشده بود اما به سمت آرش برگشتم و انگشت اشاره ام
را بالا اوردم و به سمتش گرفتم:
– نمیزارم قصر در بری !
تا لب باز کرد انگشتم رو به علامت هیس بالا اوردم و تند از کافه بیرون رفتم و
همون لحظه شروع شد اشک هاییه که بدون نوبت می ریختند…