داستان کوتاه پستچی
♥ نام داستان : پستچی
♥ ژانر داستان : احساسی – عاشقانه
♥ تعداد صفحات : 3
♥ حجم : 295 kb
♥ ساخته شده : pdf
برای مشاهده و دانلود کتاب به ادامه مطلب مراجعه کنید…
داستان کوتاه پستچی :
چهارده ساله که بودم ، عاشق پستچی محل شدم !
خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم ،
او پشتش به من بود وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی ،
آب شد و زمین ریخت ! انگار انسان نبود فرشته بود !
قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود !
شاید هجده نوزده سالش بود ، نامه را داد با دست لرزان امضا کردم
و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
از آن روز ، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی !
تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی میرفت ،
تمام روز گرسنگی میکشیدم ، اما هر روز ، یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،
که او بیاید و زنگ بزند ، امضا بخواهد ، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود ، نزدیک یازده صبح که میشد ، می دانستم الان زنگ میزند !
پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ، میگفتم برای یک مجله مینویسم
و آنها هم پاسخم را میدهند ! حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است ،
آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت ،
هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد فقط یک بار گفت : چقدر نامه دارید !
خوش به حالتان ! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و
به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود ، چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان !
عاشقانه تر از این جمله هم بود ؟ تا اینکه یک روز وقتی داشتم امضا میکردم ،
مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد ، مارا که دید زیر لب گفت :
دختره ی بی حیا ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو !
متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود ،
آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ،
طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند !
مگر پیک آسمانی هم کتک میزند ؟ مردم آنها را از هم جدا کردند ،
از لبش خون می آمد و می لرزید ، موهای طلاییش هم کمی خونی بود ،
یادش رفت خودکار را پس بگیرد ، نگاه زیرچشمی انداخت و رفت.
کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود !
همسایه ی شاکی ، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد…
از ترس در را بستم احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !
روز بعد پستچی پیری آمد ، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد ؟
گفت : بیرونش کردند ! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد به خاطر یک دعوا !
دیگر چیزی نشنیدم ! او به خاطر من دعوا کرد ! کاش عاشقش نشده بودم !
از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ،
به دخترم میگویم : من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت پستچی ها گم شده اند !
دخترم یک روز گفت : یک جمله عاشقانه بگو لازم دارم…
گفتم : چقدر نامه دارید ، خوش به حالتان ! دخترم فکر کرد دیوانه ام !
پایان.