اولین باری که بعد از کلی وقت دیدمش ، وقتی یک جورهایی هنوز دلخور بودیم و سرسنگین ،
گفتم : اگه یه روزی بفهمی من یه مریضی خیلی سخت دارم چیکار میکنی؟
اخم کرد و پرسید : یعنی چی ؟
دوباره گفتم : یعنی همین دیگه ، فکر کن من الان بیمارم ، مریضیم هم خیلی سخت و حتی… کشنده ست…
فنجان چایش را گذاشت روی میز و زل زد در چشمهایم ،
با لحنی نگران پرسید : یعنی چی این حرفا ؟؟ طوری شده ؟!
لبخند زدم : بابا فقط دارم یه سوال می پرسم ،
بعد فنجان چایم را زیر نگاه ادامه دار و غمگینش سر کشیدم و دیگر به موضوع ادامه ندادم.
آن روز تا آخرین لحظه ی با هم بودنمان تمام حواسش به من و حرفهایی که میزدم بود.
البته فکرش درگیر بود و گاهی می گفت : ببخشید ، حواسم نبود ،
دوباره بگو : هر بار هم که خطابش می کردم با جانم ؟ جانم؟
جواب می داد و حتی لحظه ای دستم را رها نمی کرد.
وقتی داشتیم دیدار آن روز را به پایان می بردیم گفتم : من امروز فقط یه سوال پرسیدم ،
منظوری نداشتم ، حالم هم خوبه ، چرا جوری رفتار میکردی انگار این آخرین باره که منو میبینی ؟
گفت : میدونم ، اگرم مریض بودی هرگز به من نمی گفتی !
امروز که داشتم میومدم پیشت ، سه نفرو دیدم با هم بودن ،
یکی شون جدا شد داشت از خیابون رد میشد ،
یه موتور زد بهش ، سالم موند ، ولی می تونست نمونه !
نگاهم کرد اگه الان که از هم جدا شدیم ، موقع رد شدن از خیابون ، یه ماشین…
دستم را فشرد نمی خوام حسرت بخورم !
پایان.