داستان کوتاه شب یلدا
♥ نام داستان : میوه شب یلدا
♥ ژانر داستان : احساسی – پند آموز
♥ تعداد صفحات : 3
♥ حجم : 331 kb
♥ ساخته شده : pdf
برای مشاهده و دانلود کتاب به ادامه مطلب مراجعه کنید…
داستان کوتاه شب یلدا :
شب سردی بود… پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی
که میوه میخریدن… شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو
توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت…
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره
ببره خونه… رفت نزدیک تر…
چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود…
با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه…
میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش…
هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن…
برق خوشحالی توی چشماش دوید… دیگه سردش نبود !
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه… تا دستش رو برد داخل جعبه
شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن ننه ! پاشو برو دنبال کارت !
پیرزن زود بلند شد… خجالت کشید !
چند تا از مشتری ها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت…
دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت…
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان… مادر جان !
پیرزن ایستاد… برگشت و به زن نگاه کرد !
زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !
سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه… موز و پرتقال و انار…
پیرزن گفت : دستت درد نکنه ننه… من مستحق نیستم !
زن گفت : اما من مستحقم مادر من… مستحق دعای خیر…
اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر…
زن منتظر جواب پیرزن نموند… میوه هارو داد دست پیر زن و سریع دور شد…
پیر زن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد !
قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش… دوباره گرمش شده بود…
با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه… پیر شی… ! الهی خیر بیبینی این شب چله مادر…
بله دوستان ، شب یلدا همه دور هم در طولانی ترین شب سال سرگرم خوردن آجیل
و میوه و گرم گفتگوی های خودمون هستیم ، و دوست داریم که این شب تموم نشه !
آیا تا به حال فکر کردید کسانی هستن که توی این سرما بدون خونه و سرپناه با شکم گرسنه
از خدا میخوان این شب سرد هرچه زودتر تموم بشه… ؟!
پایان.