چشم ها را باید بست… جور دیگر باید رفت…
چشم هایم را می بندم و جور دیگر می روم
جوری که کسی نه صدایم را بشنود و نه اشکم را…
جوری که کسی نه بغضم را بشکند و قلبم را…
جوری که همه دلشون برام تنگ بشه و
ازخدا بخوان من برگردم پیش شون…
جوری که…
جوری که مادرم قاب عکسمو بزنه به
سینه اش و برام اشک بریزه…
جوری که دیگه دختری نباشه تا
پدرم موهاشو ناز کنه…
جوری که دیگه خواهری برای برادرام نمونده باشه…
آری…
چشم ها را باید بست… جور دیگر باید رفت…
* کوثر تبرائی *
خیلی متن زبیایی بود 🙂