هیچوقت به دستانم تا این حد دقت نکرده بودم !
ناخنهایم یک خط در میان شکسته بودند
و با لجبار همه را یکدست کوتاه کرده بودم
دستانی که در اثر تابش آفتاب سیاه تر شده بود
و در اثر کار خانه کمی ضمخت !
وقتی بهم رسیدیم دستان هم را به رسم دوستی فشردیم
کنار هم در ماشین نشستیم کمی صحبت
و بعد باز داستان دستان من
دستانم را لمس کرد و گفت انگشتاشو…
خندیدم و گفتم مثل گردو فروشا سیاه شده !
گفت مثل ” دستان زحمتکش یک مادر “